منتشرشده در رومه قدس
همپیمان اسلامگرایان است ولی نه تنها اسلامگرا نیست که اصلا مسلمان نیست، ضداسرائیلی است ولی عضو کنست هم بوده و حتی نامزد نخست وزیری اسرائیل هم شده است، چپگراست ولی در تیم حکومت قطر است. این گزارههای متناقض شخصیتی جالب از عزمی بشاره ساخته است.
عزمی بشاره یک عرب مسیحی ساکن سرزمینهای اشغالی فلسطین بود؛ به قول معروف یک عرب 48». او در سال 1956 در خانوادهای مسیحی در فلسطین اشغالی به دنیا آمد. بشاره از دانشآموختگان دانشگاه عبری اورشلیم است و مدرک دکترای خود را در رشته فلسفه از دانشگاه هومبولت برلین گرفته است. در سال 1990 به عنوان پژوهشگر در مرکز فان لیر اسرائیل در قدس غربی مشغول به کار شد و تا سال 1996 هم در آن جا بود. در همین سال به عنوان نماینده عربهای ساکن اسرائیل وارد پارلمان این رژیم شد. حدود 11 سال عضو کنست بود ولی در نهایت از سرزمینهای اشغالی خارج شد و با حضور در سفارت اسرائیل در قاهره استعفای خود را از نمایندگی اعلام کرد.
داستان خروج او از اسرائیل و استعفایش از کنست از این قرار است که در جنگ 33 روزه اسرائیلیها او را متهم به جاسوسی برای حزبالله کردند. اتهام او این بود که با استفاده از مصونیت ی خود، به گردآوری اطلاعات محرمانه نظامی برای حزبالله اقدام کرده است.
عزمی بشاره صرفا یک فرد نیست، او نماینده و حتی شاید گفت رهبر یک جریان فکری و ی در جهان عرب است، جریانی که خود را با عنوان عربگرایی جدید» معرفی میکند. او در کتاب فی نفی المنفی» سعی میکند آنچه از عربگرایی مقصود کرده است را توضیح داده و تفاوتهای آن را با عربگرایی مرسوم قومی–عربیها مشخص کند.
عزمی بشاره در این کتاب پروژه خود را اینگونه معرفی میکند: عربگرایی جدید مبتنی بر فرهنگ و حافظه تاریخی عربی است که نه محدود به قوم و عشیره خاصی میشود و نه جنسیت و نژاد مشخصی. عرب گرایی جدید یک گرایش تمدنی و فرهنگی است و صرفا مختص به یک قومیت نیست و به سمت همه منفتح است. عربگرایی جدید یک دین یا عقیده مقدس نیست (آنگونه که قومی-عربیها بودند) بلکه ذوب شدن در وطن و احترام به حقوق شهروندان است. عربگرایی جدید ایدئولوژی خود را تقدیس نمیکند، به دنبال ی کردن دین نیست و دنبال تعبد حکومت هم نیست. حکومتها نباید به اسم عربگرایی و برپایه عصبیت قومی، علیه شهروندان طغیان کنند.
او سعی میکند – حداقل در گفتار – از رویکرد نژادپرستانه سایر عربگرایان عبور کرده و تفسیر انسانیتر و دموکراتیکتری از عربگرایی ارائه دهد. اما این اندیشه نیز صرفا وقتی که به قدرت برسد مورد آزمایش جدی قرار خواهد گرفت، وگرنه در مقام حرف و سخنرانی و کتاب نوشتن، همه جریانات حرفهای زیبا میزنند!
بشاره خود مسلمان نیست ولی اسلام را بخشی از میراث فرهنگی عرب دانسته و به آن افتخار میکند. با این حال معتقد است حکومت دینی نمیتواند دموکراتیک باشد و به همین خاطر طرفدار سکولاریسم است. حکومت ترکیه را دموکراتیکترین حکومت منطقه میداند و آن را میستاید. ولی طبیعی است که دموکراسی دموکراسی گفتنهای مکرر عزمی بشاره دامن حکومت تمامیتخواهی چون قطر را نگیرد! چراکه بالاخره زندگی خرج دارد، خاصه آن که چند سایت و شبکه ماهوارهای و اندیشکده هم داشته باشی!
مخالف اسلامگرایی است و در عرصه اندیشه هم کارهای جدی و موثری در مخالفت با اسلامگرایی انجام داده است. با این حال در میان قطبهای قدرت در منطقه در اردوگاه قطر-ترکیه که رویکردهای اسلامگرایانه دارد خیمه زده است.
او و جریانش هیچگاه اسلامگرا نبودند ولی گویا نمیتوان در میان سه قطب اصلی قدرت در منطقه (محور مقاومت به رهبری ایران، محور لیبرال به رهبری سعودی و امارت و محور اسلامگرا به رهبری قطر و ترکیه) بیطرف ماند و لاجرم باید یکی را انتخاب کرد و عزمی بشاره سالهاست که با شیوخ قطری فالوده میخورد! ناگفته نماند که خود حکومت قطر هم اسلامگرا نیست و صرفا از اسلامگرایی در راستای منافع ی خود استفاده میکند. و بر همین اساس از روشنفکران چپ و عربگرایانی هم که به پروژه یاش کمک کنند استفاده میکند. این کار ژست روشنفکرانه به درباریان قطری میدهد، ژست اسلامخواهانهشان را هم قبلا با حمایت از اخوان گرفتهاند و چه چیز بهتر از این برای تطهیر یک حکومت خودکامه خانوادگی؟!
عزمی بشاره از همان ابتدا نگاه ویژه ای به ایران داشته و معتقد است که باید به ایران به عنوان همسایهای که دول عربی باید با آن تعامل داشته باشند نظر داشت. نگاه او به ایران هیچگاه خصمانه مانند آنچه در اماراتیها و سعودیها سراغ داریم نبوده است. او اما نسبت به اوضاع داخلی ایران نگاه بدبینانهای دارد. با این حال معتقد است وضعیت کنونی ایران از بسیاری از کشورهای عربی بهتر است و غالب مردم ایران حامی حکومت آن هستند.
عزمی بشاره در مسئله فلسطین بسیار فعال است. نگاه او به مسئله فلسطین هم رنگ و بوی عربگرایانه دارد. پایگاه اینترنتی عرب 48» از جمله سایتهای قوی در حوزه فلسطین است که توسط جریان بشاره تاسیس شده و مدیریت میشود. در کنار عرب 48»، پایگاه اینترنتی العربی الجدید» و نیز شبکه ماهوارهای العربی» بازوهای رسانهای این جریان هستند. جریانی که به لحاظ فکری سکولار و عربگراست و به لحاظ ی در اردوگاه محور قطر – ترکیه.
این جریان یک بازوی جدی علمی نیز دارد، مرکز العربی للأبحاث و دراسة الات» که در سال 2010 در دوحه قطر و با مدیریت عزمی بشاره تاسیس شد تا بار مطالعات استراتژیک این جریان را به دوش بکشد. این مرکز دارای سه شعبه در شهرهای دوحه، بیروت و تونس است. پاسخِ پرسش از منابع مالی ابزارهای رسانهای و علمی این جریان از پیش مشخص است: دلارهای قطری.
در سلسله پست هایی که برای #آشنایی_زدایی از جریانات جهان اسلام منتشر خواهم کرد، میخواهم پیشفرض های مضحکی که نه تنها عوام بدان معتقدند که علما و فضلا و اساتید و پژوهشگران هم چونان آیات محکم الهی بدان پایبندند را زیر سوال ببرم. اولینش درباره #طالبان است.
از جمله مشهوراتی که کارشناس و عامی، دکتر و حجت الاسلام، پژوهشگر و منبری، همه و همه چونان اصلی خدشه ناپذیر بدان معتقدند و آن را پیشفرض نظریه پردازی های عالمانه خود قرار میدهند این است که طالبان یک حرکت #سلفی است.
متن زیر بخشی از کتاب افغانستان و پنج سال سلطه طالبان» نوشته #وحید_مژده یکی از مسئولین وزارت خارجه طالبان است که میگوید درحالی که طالبان نسبت به انتشار کتب شیعی حساسیت خاصی نداشت، وزیر عدلیه میخواست کتب قرضاوی را از آن جهت که غیرمقلد و سلفی است؛ نه تنها ممنوع که حتی آتش بزند! چراکه طالبان سلفی ها را وهابی گمراه دانسته و محکوم می کرد.»(ص92)
بخوانید:
زمانی به مجلسی دعوت شدم که از طرف وزارت اطلاعات و فرهنگ طالبان، غرض تصمیم گیری در مورد سانسور کتبی که باید به افغانستان وارد نگردد، دایر شده بود. گمان من این بود که در لیست کتبی که باید سانسور گردد، کتاب هایی شامل خواهد بود که با تعالیم اسلام مخالف است، ولی لیست کتب ممنوعه از محدوده ای که من گمان داشتم به مراتب فراتر می رفت. در قدم اول تمام کتب ابوالاعلی مودودی و کتابهای اخوان المسلمین در این لیست شامل شد که ورود آن به صورت قطع به افغانستان ممنوع بود. من در مورد کتب علما و نویسندگان ایرانی چون دکتور شریعتی و مطهری سوال کردم. مسئولین در جواب گفتند که ورود چنین کتبی هیچ مانعی ندارد زیرا تنها شیعه های افغانستان از آن کتاب ها استفاده می کنند.
ماجرای کتاب حلال و حرام نوشته یوسف قرضای نیز داستان جالبی دارد. این کتاب مدت ها در کتابفروشی های کابل عرضه می شد تا اینکه یکی از دوستان ملانورالدین ترابی، وزیر عدلیه، در یکی از صفحات کتاب مطلبی را یافته بود که نشان می داد قرضاوی خود اعتراف نموده که مقلد مذهب خاصی نیست. او این مطلب را با تعبیر و توضیح خود به اطلاع ملاترابی رسانید. ترابی دستور صادر نمود تا تمام نسخه های کتاب حلال و حرام از بازار جمع اوری و به آتش کشیده شود.»
(افغانستان و پنج سال سلطه طالبان، وحید مژده، نشر نی، ص36)
1. فکر کنم دیگر همه این را بدانند که مقتدی دارای شخصیتی متغیر و دمدمی مزاج است. لذا اصولا خیلی نباید بر حرکات مقطعی اش تحلیل های بلندمدت بار کرد.
2. مقتدی رهبری را ولی امر» خود ندانسته و نمیداند. کمااینکه اکثر تمداران شیعه عراقی اینگونه اند. لذا ان شاالله با یکی دو رفتار این چنینی، شاهد تحلیل های متوهمانه در رسانه های ایران نخواهیم بود.
3. مقتدی صدر هرگز آنچنان که مثلا نجبا به ایران نزدیک شده اند به ایران نزدیک نخواهد شد. متوهمانه تحلیل نکنیم مسائل را. اصولا جایگاه مردمی مقتدی در عراق تا حدود زیادی مدیون همین استقلالش از ایران (و نیز آمریکا) است و مقتدی آنقدر احمق نیست که به این نکته متوجه نباشد. (دقت کنید گفتم استقلال» از ایران نه ضدیت» با ایران)
4. خوش مان بیاید یا نیاید مقتدی محبوب ترین شخصیت ی شیعه در عراق است و جریانش نسبت به جریانات دیگر بیشترین بدنه مردمی را دارد. اینکه نظام علیرغم کج خلقی های مقتدی، کماکان با او تعامل میکند نشان از عقلانیت حاکم بر تصمیم گیران این حوزه دارد.
5. یادمان نرود که وقتی آمریکا به عراق حمله کرد، در مسابقه تمداران شیعه عراق برای رابطه با یانکی ها (از جمله همانهایی که خیلی هم به ایران نزدیکند!)، از معدود مرد»هایی که سلاح به دست گرفت و مقابل مین به جهاد پرداخت، مقتدی بود. اصولا مقتدی برخلاف سایر تمداران شیعه عراق یک شخصیت ضدآمریکایی است. مولفه ضدآمریکایی بودن مقتدی که او را بسیار به ما نزدیک میکند، معمولا در تحلیل ها مورد غفلت قرار میگیرد. (البته من هم درباره رفتار سائرون در پارلمان عراق که برخلاف این رویه است چیزهایی شنیده ام ولی فعلا سعی میکنم بر اساس شنیده ها تحلیل نکنم.)
6. به احتمال زیاد مقتدی در روزهای آینده برای تلطیف فضا یک حرکت ضدایرانی دیگر خواهد زد! چراکه بدنه مردمی مقتدی از او انتظار نشستن کنار رهبر ایران را ندارد. لذا نه رفتار دیشبش را به پای بیعتش با ولایت بگذارید و نه رفتار احتمالی ضدایرانی بعدی اش را به پای خیانتش!
اینکه رسانه تا این حد برای ما مهم شده ناشی از غربزدگی ماست. ما دیدیم که غرب با رسانه چه کارها که نمیکند و مرعوب» شده ایم! و چون مرعوب شده ایم خواسته ایم چیزی شبیه آنها داشته باشیم. درحالی که اساسا مزیت های نسبی ما در نبرد با جبهه باطل، چیزهای دیگری است که باید کشف شان کنیم. یک نمونه: اربعین
برای پیروزی بر جبهه باطل در عرصه فرهنگ، باید مزیت های نسبی خود جبهه حق شناسایی و فعال شود، نه اینکه با کپی برداری از برنامه های فرهنگی جریان باطل و نیز استفاده تقلیدی از ابزارهای فرهنگی آن، در پی تقویت فرهنگ جبهه حق باشیم.
مسئله رسانه» یک نمونه است. واضح است که یکی از وسایل تبلیغ هر مکتبی رسانه» است. اما رسانه چیست؟ معمولا رسانه را در رسانه های دیجیتال امروزی – مانند تلویزیون، سینما، فضای مجازی و. - فهم میکنیم (رسانه به مثابه ابزار انتقال پیام) در حالی که رسانه چند معنای متفاوت دارد. یکی از مهمترین تعاریف رسانه، رسانه به مثابه محیط عمل» است. یعنی محیطی فیزیکی و عینی که افراد را هدف تبلیغ قرار میدهد. در این تعریف مثلا مساجد رسانه اند، راهپیمایی اربعین یک رسانه است، اعتکاف رسانه است، راهپیمایی 22 بهمن رسانه است و.
زمین بازی جبهه حق در نبرد فرهنگی، رسانه هایی هستند که از دل مبانی خودمان بیرون آمده اند و نه رسانه هایی که اساسا زمین بازی طرف مقابل اند. تا ما فهم خود را از مفهوم رسانه اصلاح نکنیم، با درگیر شدن در رقابت در رسانه های دیجیتال – که زمین بازی ما نیست – نه تنها به موفقیت خود کمک نمیکنیم که به سمت شکست مضاعف حرکت خواهیم کرد. ما باید به جای سرمایه گذاری صرف روی رسانه های دیجیتال، رسانه های خود (رسانه به مثابه محیط عمل) را اولا شناسایی و ثانیا آنها را گسترش دهیم. به جای بازی در پازل جبهه مقابل باید زمین بازی را عوض کرد.
اگر رسانه را به معنای محیط عمل بگیریم مناسک» به یکی از رسانه های قدرتمند ما تبدیل خواهند شد. کمااینکه می بینیم راهپیمایی اربعین چنین مزیتی پیدا کرده که هزاران رسانه دیجیتال نمیتوانند با آن رقابت کنند.
فکر نکنم کسی در این شک داشته باشد که موثرترین عناصر فرهنگی ما در این چهل ساله شهدا» بوده اند.
اما شهدا دقیقا از چه تیپ هایی بوده اند؟
شهدای جنگ تحمیلی غالبا از اقشار مستضعف روستایی و شهری بودند و اکثرا تحصیلات چندانی – چه از جنس حوزوی و چه از جنس دانشگاهی – نداشتند.
شهدای مدافع حرم هم همینطور. غالبا بچه های ورامین و پاکدشت و پایین شهر تهران و. بودند و بدون تحصیلات آنچنانی. آن تیپی که ما فعال فرهنگی» میخوانیم شان هم، به ندرت در جمع شان یافت میشود.
حالا دقت کردید که این تیپ – که شهدا غالبا از آن هستند – دقیقا همان تیپی است که ما اصلا آدم حساب شان نمیکنیم و در مراکز فرهنگی مان راهشان نمیدهیم؟!
بخش زیادی از فعالین رده بالای فرهنگی حزب اللهی، اهالی شمال شهر تهران هستند که به مدد نظام آموزشی نابرابر و فاجعه آمیز کشور به دانشگاه های برتر راه پیدا کردند و از این طریق به آلاف و الوف رسیده اند. ولی تجربه در همین قضیه سوریه ثابت کرد که اگر پای خون و جهاد در میان باشد، نظام باز هم باید به همین پاپتی ها و پا های جنوب شهر متوسل شود.
چرا یک نفر که نه سواد چندانی دارد و نه اصول کار فرهنگی را میداند و نه اصلا دغدغه کار فرهنگی کردن دارد، چنان تحولی در جامعه ایجاد میکند که کرور کرور جامعه شناس و فقیه و فرهنگ دان و دین خوان، هریک با یک تریلی اسم و رسم و ادعا و رزومه به گرد پایش هم نمیرسند؟!
در جواب احتمالا پای عنصر اخلاص» را وسط میکشید. من هم موافقم. ولی نکته من در این نوشته چیز دیگری است که البته بی ارتباط به عنصر اخلاص هم نیست.
یک پیشفرض غلطی در ناخودآگاه همه ما هست که گمان میکنیم انسانها جذب یک حرف» و یا یک گفتمان» میشوند. لذا عمده انرژی ما برای تولید محتوا هزینه میشود. اصلا کار فرهنگی از نظر ما در همین خلاصه میشود که حرف خوبی را به شیوه خوبی بیان کنیم تا بر انسانها تاثیر بگذاریم.
من منکر تاثیر این حرفها بر انسانها نیستم. ولی به نظرم انسانها بیش از آن که جذب حرفها و گفتمانها شوند، جذب شخصیت»ها و هویت»ها – چه از نوع فردی و چه از نوع جمعی اش – میشوند. درواقع حرفها زمانی تاثیرگذار میشوند که از ساحت انتزاع خارج شده و به ساحت سیره وارد شوند. یعنی یک نفر وقتی گفتمانی را چنان درونی میکند که خود تجسم عینی» آن میشود، به موتور محرکه ای برای تبلیغ آن گفتمان تبدیل میشود. درواقع افراد در ابتدا شیفته شخصیت این فرد یا گروه میشوند و این شیفتگی محملی میشود برای جذب شدن به گفتمان آن شخص یا گروه.
شهدا چه میکردند که تا این حد به لحاظ فرهنگی موثر بودند؟ از منظر فعالیتهای فرهنگی مرسوم که بنگری هیچ! آنها فقط می جنگیدند. اما نکته اینجاست که آنها گفتمان خمینی را چنان درونی کرده بودند و چنان در سیره روزمره خود جاری ساخته بودند که سبب شکل گیری مناسباتِ عینیِ به شدت متعالی در جبههها شده بود که این مناسبات دیگران را مبهوت میکرد و میکند. و شیفتگی نسبت به این مناسبات، جذب به گفتمان آنها را تسهیل میکرد و میکند. کمااینکه کتابهای خاطرات شهدا که همه میدانند موثرترین کارهای فرهنگی ماست، چیزی جز بازنمایی آن مناسبات متعالی نیست.
شهدا شاید مثل ما مکتب امام را به صورت منسجم، منظم و سرفصل بندی شده تعلیم ندیده بودند ولی مهم تعلیم این مکتب در سطح انتزاع نیست، مهم جاری شدن آن در سیره روزمره است که شهدا داشتند و ما نداریم.
خود خمینی هم طبق قواعد فرهنگی ما چیز دندان گیری نبود! خشگل و جذاب که نبود. خیلی خشگل تر از حرفهای او را هم قبلا مثلا مرحوم شریعتی گفته بود. فن بیانش هم که فاجعه بود. ولی خمینی چه داشت؟
خمینی تجسم عینی» همه آن حرفهای قشنگ بود. و این بود که مردم جذب شخصیت» او شدند. و وقتی جذب شخصیتش شدند جذب گفتمانش هم شدند.
اصلا پیغمبر هم همین بود. پیغمبر اگر امین» نبود اصلا کسی به حرفش گوش نمیکرد. علی هم اگر عادل» نبود حرفش خریدار نداشت.
در حوصله این نوشته نیست که درباره جماعت تبلیغ» توضیح دهد. ولی بروید ببینید چه چیز باعث شده یک جنبش به غایت عوامانه، بدون هیچ محتوای ویژه ای، به یکی از موفق ترین الگوهای تبلیغی دنیا تبدیل شود. در جماعت تبلیغ هم مخاطب جذب خودِ مبلغ میشود نه محتوای تبلیغی او.
حال با این توضیحات برای اثرگذاری فرهنگی چه باید کرد؟ به نظر من باید آن مناسبات عینی متعالی را که یک نمونه اش در جبهه های جنگ وجود داشت، در جمع های کوچک و بزرگ خود بازسازی کنیم. یعنی جامعه های آرمانی کوچک ایجاد کنیم. جبهه»ها را بازتولید و تکثیر کنیم. ارزشهایی که تمدن نوین اسلامی» را میسازد، در جمع های کوچک خود عینیت ببخشیم. جمع هایی که در آنها مدیر کمتر از آبدارچی حقوق میگیرد، در نگاه اول کسی متوجه نمیشود که چه کسی رییس است و چه کسی مرئوس، نه تنها انسانها درجه بندی نشده اند و یکی برتر و والاتر از دیگری نیست که اتفاقا همگی در انجام کارهای پست از هم سبقت میگیرند، نصف حقوق های شان را به بیت المال برمیگردانند و.
و البته همه اینها درجهت درمان دردهای عینی مردم است نه منافع فرقه ای و گروهی (که این خود بحثی بسیار مهم و حیاتی است که جداگانه باید بدان پرداخت.)
این هویت های عینی و واقعی را ایجاد کنید، بعد ببینید که چگونه مردم فوج فوج به شما روی خواهند آورد.
یادمان نرود شهدا فعال فرهنگی» نبودند، خمینی چی» بودند!
فعالین فرهنگی ما هم مادامی که گفتمان خمینی را به سیره روزمره شان وارد نکرده اند این همه پول بیت المال را هدر ندهند لطفا!
دو صد گفته چون نیم کردار نیست» صرفا یک شعر خشگل و یا یک توصیه اخلاقی نیست، یک راهبرد کلان فرهنگی است.
افتخار داشتم که جزئی از بچههای جهادی باشم. اخلاص، صفا و پاکی که در این اردوها وجود دارد در کمتر جایی یافت میشود. اینها اما نباید مانع شود که از ایرادات بزرگ اردوهای جهادی غافل شویم.
مهمترین کارکرد کنونی اردوهای جهادی، مهار و اطفاء انرژی عدالتخواهانه جریان انقلابی است!
چه بسیار کسانی که وظیفه خود در برابر عدالت و عدالتخواهی را انجام شده میدانند، چراکه در سال یک یا دو بار به اردوی جهادی میروند! و چه بسیار کسانی که وقتی از کوتاهیهای جریان انقلاب در مسئله عدالت گلایه میکنی، ازخودراضی سینه سپر میکنند و باد به غبغب میاندازند و از تعداد بالای اردوهای جهادی میگویند!
اردوی جهادی عذاب وجدانها را خاموش میکند و این توهم را در اعضایش به وجود میآورد که خب الحمدلله تکلیفمان را در حوزه عدالت در همین یکی دوهفته اردوی جهادی انجام دادیم و برویم سراغ مسائل دیگر!
اردوی جهادی با منحرف کردن انرژی عدالتخواهانه جریان انقلاب در عرصهای کمبازده و البته بیخطر» برای نهادهای حاکمیتی، غفلت از ریشههای ساختاری بیعدالتی و مولد نابرابری و محرومیت و ایجاد بیعملی مفرط درجهت اصلاح آنها را نتیجه داده است. اردوهای جهادی به شکل کنونیاش رسما به عامل تخدیر جریان حزبالله در حوزه عدالت تبدیل شده است.
اردوی جهادی در بهترین حالت سازوکاری است برای محرومیت زدایی و نه وما تحقق عدالت. درواقع اردوهای جهادی به دنبال این هستند که اولیات زندگی را برای کسانی که فاقد آن هستند مهیا کنند. اما صرف فراهم کردن چنین چیزی، نابرابری» موجود در جامعه را درمان نخواهد کرد. متاسفانه اغلب افراد هنوز مسئله اصلی که نابرابری» است را اصلا فهم نکردهاند. هرچند کیست که نداند اردوهای جهادی با مدل کنونیاش کمک چندانی به محرومیتزدایی هم نمیکنند.
پ.ن 1: بدیهی است که این نوشته به دنبال مخالفت با اصل ایده اردوهای جهادی نیست، بلکه مدل کنونی آن را نقد میکند.
پ.ن 2: البته کسانی هم هستند که همین اردوهای جهادی و مشاهده مستقیم عمق فاجعه بعضی مناطق، سبب شده تا مسئله نابرابری برای شان جدی شود و به اصلاح ساختارهای مولد نابرابری همت گمارند. ولی چنین افرادی تعداد بالایی ندارند.
پ.ن 3: ناگفته نماند که همین اردوهای جهادی کم خاصیت بر دیگر فعالیتهای ی و فرهنگی خاله زنک بازانه جنبش دانشجویی شرف دارد.
منتشرشده در خبرگزاری مهر
شبی که ماه کامل شد هیچ پاسخ درستی به این سوال اساسی نمیدهد که چه میشود عبدالمالکِ سی دی فروشِ چهارراه رسولی به یک جنایتکار عجیب و غریب تبدیل میشود و چطور عبدالحمیدِ لوازم آرایشی فروشِ عاشق پیشه، کارش به جایی میرسد که صورت عشقش را مهمان گلوله میکند؟!
فیلم البته پاسخ میدهد؛ منتهی همان پاسخ کلیشهای و کاملا اشتباه: اینکه مالک رفت درس دینی خواند و با افکار تکفیریها آشنا شد و شد همان عبدالمالکی که می شناسیم. همین!
تحلیل کلامی ماجرا و غفلت تام از زمینه های اجتماعی اقبال به افراطگرایی همان چیزی است که تگذاران ما نیز بدان مبتلا هستند و به همین خاطر است که تگذاریهای آنها در حوزه بلوچستان نه تنها جواب نمیدهد که بعضا اوضاع را بدتر نیز میکند. موجی که بعد از معرکه ریگی تحت عنوان مبارزه با وهابیت» در منطقه به راه افتاد، ریشه در همین تحلیل کج و معوج کلامی داشت که آثار منفیاش کماکان برقرار است.
فیلم البته میخواهد عمیقتر هم بشود. میگوید خب در منطقه بیکاری هست و جوانان مجبور به قاچاق میشوند و قاچاق زمینه جذب به گروههای تکفیری است. اما سوال این است که چرا در بقیه مناطق بیکاری جوانان پدیده ای مثل عبدالمالک ریگی را تولید نمیکند؟ بنابراین تقلیل زمینههای اجتماعی افراط گرایی به مشکلات اقتصادی قطعا رهزن است.
قبل از ورود به بحث به عنوان مقدمه باید گفت که اولا حرکت عبدالمالک برخلاف آنچه در فیلم آمده به هیچ عنوان یک حرکت مذهبی نبود. او البته از مذهب هم» استفاده میکرد ولی اصل جریان یک جریان قومی بود که مدعی احقاق حقوق قوم بلوچ بود. ثانیا این جریان هیچ ربطی به القاعده و بن لادن نداشت. مضاف بر اینکه تصویری هم که از القاعده ارائه شده است به هیچ عنوان صحیح نیست. القاعده – حداقل قبل از مرگ بن لادن – حرکتی طائفی و فرقه گرا نیست. و اگر عده ای از بلوچ ها به برادران مجاهد خود که در پی حمله آمریکا به افغانستان آواره شده بودند پناه دادند، کاری بس شرافتمندانه انجام داده اند و شایسته سرزنش نیستند. بگذریم از اینکه برخلاف ادعای فیلم، پناه دادن به آنان بدون هماهنگی با نهادهای حاکمیتی نبوده است. این سخن بگذار تا وقتی دگر!
برای تحلیل پدیده عبدالمالک ریگی حداقل باید هشتاد سال به عقب رفت و از زمان شکل گیری دولت مدرن در ایران و نسبتی که این دولت با اقوام ایرانی میگیرد، مسئله را مورد بررسی قرار داد. پدیده عبدالمالک ریگی محل انباشت بیش از 80 سال در حاشیه بودگی ی و فرهنگی»، ناامنی هویتی» و حس تبعیض» است.
در حاشیه بودگی ی و فرهنگی
این مسئله در بلوچستان ریشههای تاریخی دارد. بلوچستان در طول تاریخ فقط به لحاظ جغرافیایی منطقهای حاشیهای و دورافتاده نبوده، بلکه به لحاظ فرهنگی و ی نیز چنین سرنوشتی داشته است. در طول تاریخ هیچیک از پادشاهان ایران از منطقه بلوچستان برنخاستهاند. هیچگاه بلوچها جایگاه قابل اعتنایی در ساختار ی کشور نداشته اند و در حوزههای فرهنگی نیز کمتر به آنان بها داده شده است.
با این حال نخبگان محلی در دوره دولت پیشامدرن، هرچند در محدوده محلی خود، سهمی از قدرت داشتهاند و حکومت مرکزی این سهم را به رسمیت میشناخته است. پیش از ورود دولت مدرن به ایران، حکومت ایران به صورت ملوکالطوایفی اداره میشد. در این مدل از حکومتداری، مراجع محلی قدرت- که در بلوچستان شامل خوانین و سرداران میشدند – به نمایندگی از حکومت مرکزی در منطقه خود حکمرانی میکردند.
اما با ورود دولت مدرن این مسئله مورد تهدید جدی قرار گرفت. رضاشاه سهیم بودن نخبگان محلی در قدرت را به رسمیت نمیشناخت و به دنبال ایجاد دولتی متمرکز و اقتدارگرا بود.
از دست دادن قدرت نخبگان محلی در بلوچستان سبب شد تا بعضی از آنان علیه دولت مرکزی شوریده و درگیریهایی با قوای نظامی رضاشاه ایجاد کنند که با پیروزی رضاشاه به پایان رسید. اما پس از چندی، دولت مدرن رضاشاه توانست مدلی از حکومتداری را در بلوچستان ترسیم کند که در آن میان مدل حکمرانی مدرن و مدل ملوکالطوایفی تلفیق صورت بگیرد. این تلفیق به این صورت بود که این رژیم قدرت و نفوذ خوانین را به رسمیت میشناخت، لیکن در درون ساختار دولت مدرن.
محمدرضا شاه نیز ت پدر خویش را ادامه داد و توانست از این طریق بلوچستان را تا حد زیادی کنترل کند. لذا در دوران پهلوی، غیر از چند سال اول، بلوچستان به یک معضله جدی برای این رژیم تبدیل نشد.
با شکلگیری انقلاب اسلامی اما مراجع محلی قدرت یعنی خوانین به کلی از ساختار رسمی قدرت حذف شدند و نیروهای غیربومی در قالب نهادهای حکومتی مدرن، قدرت را در منطقه به دست گرفتند. حالا خوانین حذف شده بودند، مولوی ها هم پس از مدت کوتاهی از چشم افتاده بودند، بنابراین بلوچ دیگر هیچ نقشی در قدرت ی ندارد. یعنی پس از انقلاب حس درحاشیه بودگی و عدم تاثیر در سرنوشت کشور در میان بلوچ ها تقویت شد.
ناامنی هویتی
ناامنی هویتی» یعنی ترس از دست دادن هویت قومی و مذهبی. بلوچ حکومت مرکزی را دشمن هویت قومی و هویت مذهبی خویش تلقی کرده و گمان میبرد که حکومت مرکزی درصدد است هویت بلوچی را به نفع هویت فارسی و هویت سنی را به نفع هویت شیعی به ورطه نابودی کشاند. این ترس، هرچند القایی و توهمآمیز است، اما ریشههایی در واقعیت هم دارد.
حقیقت آن است که حکومت پهلوی، هم از جهت ایدئولوژیِ ناسیونالیستیِ پارس محورِ خود که سعی در نوعی یکسانسازیِ فرهنگی مبتنی بر فرهنگ و زبان فارسی داشت، و هم از جهت تلاش در راستای مدرنسازی آمرانه جامعه ایران، هویت قومی بلوچی را مورد هجوم قرار میداد. حکومت پهلوی هرچند بخاطر تهای مدرنسازی خود، هویت مذهبی بلوچها را نیز تهدید میکرد، ولی مردم بلوچ بیشتر از جانب هویت قومی خود از فعالیتهای پارسمحور حکومت پهلوی هراس داشتند.
پس از انقلاب اسلامی اما نه تنها هراسِ از بین رفتنِ هویت قومی از بین نرفت، که هراسی به مراتب سهمگینتر، یعنی هراس از دست رفتن هویت مذهبی نیز بر آن افزوده شد.
بلوچِ امروز پر است از احساس ناامنی هویتی. وقتی فرد هویت خود را در خطر میبیند، برای حفظ این هویت هرکاری خواهد کرد. چراکه هویت فرد تمام دارایی اوست و او برای حفظ داراییاش به آب و آتش خواهد زد. وقتی فرد از طرف جریان یا گروهی درباره هویتش احساس خطر کند واکنشی ویرانگر در برابر آن نشان خواهد داد.
حس تبعیض
حس تبعیض» با تبعیض» متفاوت است. حس تبعیض ممکن است ریشه در تبعیضهای واقعی داشته باشد و ممکن است صرفا در توهمات ذهنی لانه کرده باشد. حس تبعیضی که مردمان بلوچ بدان مبتلایند هم ریشه در تبعیضهای واقعی دارد که در حق آنان روا داشته شده و هم ریشه در ذهنیات غیرواقعی آنان. به هرحال بلوچ عمیقا معتقد است که هم در دوران پیش از انقلاب و هم در دوران جمهوری اسلامی، در حق او ظلم و تبعیض به عمل آمده است.
بلوچ میپندارد که امکانات اقتصادی و ی در مناطق فارسنشین و شیعهنشین توزیع شده و بلوچستان عامدانه از حقوق طبیعی خود محروم میگردد. بلوچ، علت تبعیض در جمهوری اسلامی را دو چیز میداند. اول اینکه او بلوچ است و حکومت فارس، دوم اینکه او سنی است و حکومت شیعه. بلوچ احساس میکند که به او به عنوان شهروند درجه دو و موجودی اضافی که بیخ ریش حکومت است، نگاه میشود.
میتوان گفت که حس تبعیض است که ناامنی هویتی را باورپذیرتر میکند. بلوچ تبعیض را نیز با مسئله هویت» مرتبط میداند. او معتقد است که هویت او سبب شده که مورد تبعیض قرار گیرد. نخبگان واگرا و نیروهای بینالمللی متخاصم نیز سعی میکنند همه مسائل را به نوعی به مسئله هویت» ارتباط دهند. چراکه در مسئله هویت، ظرفیت عظیمی برای همراه کردن تودهها علیه حکومت مرکزی میبینند.
این سه مشکل عمده طی هشتاد سال در جامعه بلوچستان روی هم انباشت شده و فضای امنیتی دهه 70 نیز آن را تشدید کرده است. در چنین فضایی اتفاقی که برای برادر عبدالمالک افتاد کافی بود تا آتش انتقام را در او شعله ور کند و بشود آنچه همه میدانیم.
علاج نکردن این سه مشکل اساسی و باقی ماندن در توهمات فقهی و کلامی، اوضاع را بدتر میکند که بهتر نمیکند. امروز یک راهبرد و نقشه راه جامع مبتنی بر مبانی انقلاب اسلامی، برای مقابله با سه عامل اصلی واگرایی در بلوچستان، وجود ندارد. مشارکت دادن نخبگان محلی در قدرت آغاز شده است. این اتفاق فینفسه مبارک است، اما این مشارکت ذیل یک نقشه راه مشخص که از دل مبانی انقلاب اسلامی شکل گرفته باشد، صورت نمیگیرد.
در واقع جمهوری اسلامی هنوز نتوانسته الگویی برای حل بحران مشارکت تبیین کند که هم ریشه در مبانی انقلاب اسلامی داشته باشد، هم منافع ملی را تامین کند و هم هموطنان مسلمان بلوچ را به حقوقشان برساند. تبیین چنین الگویی از جمله واجباتی است که باید بدان همت گمارد.
برای مقابله با حس تبعیض نیز باید به دنبال راهحلی همهجانبه گشت. صرف محرومیتزدایی - که متاسفانه با سرعت کمی در حال انجام است - کافی نیست. چراکه مسئله اصلی، نه تبعیض که حس تبعیض است. محرومیتزدایی و توزیع عادلانه امکانات، بخشی از راهحل است نه تمام آن.
مسئله بغرنجتر اما ناامنی هویتی است. متاسفانه ارادهای جدی برای مقابله با این عامل وجود ندارد. تحرکات حساسیتبرانگیز برخی نهادهای حکومتی و نیز نیروهای مذهبی غیرحکومتی همچنان ادامه دارد و جلوگیری قاطع از آن به عمل نمیآید. به نظر میرسد که بعضی از نهادهای حکومتی اصولا به این عامل مهم در واگرایی توجهی نداشته و اصلا آن را در محاسبات خود وارد نمیکنند.
اینکه بخشی از مردم منطق مقاومت را حتی بعد از این همه خساراتی که از وادادگی برابر غرب نصیب کشور شده و این همه تحقیری که این ملت عزتمند بخاطر آن به جان خریده، متوجه نشده و کماکان دم از سازش با دیوانه ای چون ترامپ میزنند، برای عده ای از نخبگان حامی نظام تعجب برانگیز است.
این نوشتار به دنبال آن نیست که تحلیل جامعی از علل این مسئله ارائه دهد، بلکه صرفا درپی آن است که وجهی از ماجرا را که به نظر میرسد مغفول مانده توضیح دهد.
یکی از مهمترین ویژگی های انسانِ انقلاب اسلامی – و شاید مهمترین آنها – قیام» علیه ظلم و تلاش مجاهدانه در راستای تحقق عدالت است. ترجمان این ویژگی در عرصه بین الملل استکبارستیزی» است. درواقع استکبارستیزی همان عدالتخواهی است منتها در سطحی فراملی. یعنی انسانِ انقلاب اسلامی نه تنها خود در چارچوبه ناعادلانه نظام بین الملل هضم نمیشود، که حتی صرفا از آن کناره هم نمیگیرد، بلکه به ستیز» با آن برخاسته و برچیدن این نظام را که مبتنی بر استکبار، زر و زور بوده رسالت خود تعریف میکند.
اما این انسان نمیتواند صرفا در برابر بی عدالتی ها در خارج از مرزها حساس باشد و به بی عدالتی هایی که در درون کشور در جریان است بی اعتنا باشد. درواقع مقاومت در اندیشه انقلاب قابل تقلیل به امر بین المللی نیست، بلکه از امر اجتماعی شروع میشود.
هرچند بی عدالتی های داخلی، نه به لحاظ کیفی و نه به لحاظ کمّی، به هیچ وجه قابل مقایسه با حجم ظلمی که در نظام جهانی وجود دارد نیست، اما درهرصورت بی عدالتی است و انسانِ انقلاب اسلامی نمیتواند دربرابر بی عدالتی بی تفاوت باشد. چراکه اساسا هویت او برپایه قیام علیه بی عدالتی و تلاش در جهت تحقق عدالت شکل گرفته و اگر چنین نکند دیگر انسانِ انقلاب اسلامی نیست.
نکته اینجاست که وقتی وضعیت بی عدالتی در داخل کشور طوری است که کم کم تبدیل به وضعیتی طبیعی» و نرمال شده، به طوری که بخش هایی از مردم به آن عادت میکنند و در عین علم به ناعادلانه بودن این سازوکار، آن را طبیعی پنداشته و سعی میکنند بر اساس قواعد حاکم بر آن کار خود را پیش ببرند و با آن نستیزند، هیچ مانعی وجود ندارد که همین مردم به نظام ناعادلانه جهانی نیز عادت نکرده و دربرابر آن سر فرود نیاورده و با آن کنار نیایند!
جا دارد این سوال مهم مطرح گردد که روندهای حاکمیتی ما – نه صرفا تبلیغات آن - تا چه میزان به رشد عنصر عزت و کرامت در میان مردمان کمک میکند؟ انسانی که به معامله به غایت تحقیرآمیز با ایران خودرو و سایپای دولتی تن میدهد، به طریق اولی به خفت معامله گداصفتانه با آمریکا هم تن خواهد داد. ولی نخبگان انقلابی ما نمی فهمند که وقتی در برابر تحقیر انسان ایرانی از سوی نهادهای حاکمیتی اعتراضی نمیکنند، در واقع دارند به تولید و تکثیر انسان ضدانقلاب کمک میکنند. انسان ضدانقلاب انسانی است که با ظلم و تحقیر کنار می آید، چه در سطح داخلی و چه در سطح بین المللی.
درواقع این فرد در متن تعاملات اجتماعی خود به شکلی کاملا عینی یاد گرفته که یک ضعیف نمیتواند حق خود را از قوی بستاند و گریزی از سرخم کردن در برابر او وجود ندارد. لذا همین قاعده را در تحلیل مسائل بین الملل نیز به کار برده و معتقد به این میشود که واقعیت دنیا کدخدایی زورگویی است به اسم آمریکا و ما چاره ای نداریم جز اینکه تسلیم شویم تا در پرتو این تسلیم تکه نانی هم جلوی ما انداخته شود!
احتمالا در میان صحبت های عامه شنیده اید که در رابطه با مسئولین داخلی میگویند: عیبی ندارد، بگذار بند ولی یک چیزی هم به ما بدهند!» این جمله یعنی اینکه بخشی از مردم به گونه ای تربیت شده اند که با ظلم و بی عدالتی کنار آمدند و سیستم زندگی خود را بر اساس سازش با این سازوکار ناعادلانه تنظیم کرده اند. این مسئله شاید از آن جهت که شورش احتمالی علیه نظام را منتفی میکند برای عده ای خوش خیال مطلوب باشد ولی فی الواقع ضدانقلابی ترین جمله ای است که میتواند بر زبان یک ایرانی جاری شود. چراکه ایده اصلی انقلاب اسلامی که ستیز با ناعدالتی است را زیرسوال می برد.
حال چگونه از مردمی که بخاطر مشاهده مکرر بی عدالتی ها و ناامیدشدن از اصلاح آنها، نگاه آرمانگرایانه خود را تقریبا از دست داده اند و به ضرورت ساختن با وضعیت موجود رسیده اند، انتظار دارید که همین عقیده را در سطحی بالاتر و در عرصه بین الملل مبنای تحلیل خود قرار ندهند؟! ملتی که در داخل به کرات دیده که هرکه ثروتمندتر و قدرتمندتر است هرآنچه بخواهد را میتواند به دست آورد و کسی را یارای مقابله با او نیست، چرا نباید مقابل زورگویی های ابرقدرت تریلیاردری چون آمریکا خاضع باشد؟!
بخشی از مردم در تعاملات عینی روزمره خود در ادارات دولتی یاد گرفته اند که برای راه افتادن کارشان نه تنها نباید با رییس اداره دربیفتند که حتی نباید به یک کارمند جزء بگویند بالای چشمت ابروست! این مردم به شکلی کاملا عینی یاد گرفته اند که تا رشوه ندهند کارشان راه نمی افتد! آنها با تکرار این اتفاقات به این نتیجه رسیده اند که همینه که هست و کاری اش نمیشود کرد!» و وقتی نسبت به داخل به چنین نتیجه ای رسیده اند، چرا نسبت به اوضاع خارجی نگویند همینه که هست و کاری اش نمیشود کرد!»؟
یک فرد عادی ایرانی چندبار توانسته حق خود را از یک صاحب نفوذ ثروتمند بگیرد و چندبار به چشم دیده که یک عامی، صاحب قدرت و صاحب ثروتی را به زیر کشیده که حالا بفهمد میشود جلوی آمریکای ابرقدرت ایستاد و موفق هم بود؟!
درواقع – حداقل برای بخشی از مردم - اصلا مسئله این نیست که نسبت به ذات زورگو، کثیف و مستکبر آمریکا آگاهی ندارند، اتفاقا آنها خیلی خوب این مسائل را می فهمند، بلکه مسئله این است که میگویند خب چاره چیست، آمریکا قلدر است و زور ما به آن نمیرسد، بهتر است که بسازیم، حتی اگر تحقیر شویم و چپاول شویم! مردمی که در داخل عزتمندانه زندگی نکرده اند و به بی عدالتی عادت کرده اند، نمیتوانند به گفتمان عزت در خارج از کشور رای دهند.
ساختارهای فاسد حکومتی و محدود کردن عدالتخواهان و عدالتخواهی عامل شکل گیری چنین روحیاتی در بخشی از مردم شده است. نمیشود همان منطق حاکم بر نظام بین الملل – که مبتنی بر زر و زور است – در داخل حاکم باشد، ولی از مردم توقع داشته باشید علیه حاکمیت همین منطق در خارج از مرزها بجنگند.
ایده استکبارستیزی» خود ریشه در ایده عدالتخواهی» دارد و وقتی شخصی عدالتخواه نباشد چگونه میتواند استکبارستیز باشد؟! بنابراین آنهایی که به اسم انقلابی گری نه تنها درپی خاموش کردن اعتراضات مردمی به رویه های ناعادلانه هستند که حتی عدالتخواهی قشر حزب اللهی را هم تاب نیاورده و جلسه به جلسه دوره می افتادند تا عدالتخواهی و عدالتخواهان را محکوم کرده و رویکردهای محافظه کارانه را ترویج کنند، بر شاخ نشسته اند و بن می برند! آنها نمیفهمند که به جنگ ایده مرکزی انقلاب اسلامی رفته اند و انسان ضدانقلاب تولید میکنند.
مهرماه هشتادوهشت وارد دانشگاه تهران شدم تا علوم ی بخوانم، در ی ترین زمان ممکن و در ی ترین دانشگاه کشور و شاید» ی ترین رشته!
محیط دانشگاه به شکل عجیبی ملتهب بود. دوقطبی ی بین دانشجویان و اساتید و جروبحث ها و دعواهای لاینقطع آن روزها که بعضا به کتک کاری هم می کشید، برکات بسیاری داشت. هرچند آسیبهایی هم داشت برای امثال من که در اوج خامی جوانی وارد این نزاعات شده بودند.
از دل گفتگوهای داغ و بزن بزن های گروهی و گلوپاره کردن ها و یقه دریدن ها نکاتی دستگیرت میشد که در فهم ی اجتماعی ایران کلیدی بود و سالها به کارت می آمد.
شاید همان بحثها بود که به من فهماند در پس این همه درگیری ی، نزاع دیگری در جریان است که اتفاقا ی نیست!
مسئله واقعا تقلب نبود. خیلی از کسانی که برای تقلب یقه چاک میکردند در دل میدانستند که تقلبی در کار نیست. حداقل به این گستردگی که مدعی اش هستند نیست.
ولی مسئله اصلی این بود که چرا رای منِ قیطره نشین باید با رای بوگندوها و کَل کثیف های نازی آباد یکی باشد؟! از آن بدتر، چرا رای من باید با رای یک شهرستانی لهجه دار بُنجل پوش یکی باشد؟! آن روستایی سیاه سوخته که بوی پِهِن میدهد را که اصلا نگو!
اینها را علنا نمیگفتند. هنوز هم نمیگویند. این حرفها در سایت ها و رومه هایشان نیست. اینها را باید در دل یک بحث داغ آن هم در زمانی مثل هشتادوهشت که خودسانسوری ها کمتر شده در برق چشمان مخاطبینت ببینی. و فتنه این برکت را برای ما داشت که اینها را دیدیم و فهم مان از فضای اجتماعی ی کشور واقعی تر شد.
مسئله این بود که انتخابات از معدود جاهایی بود که در آن از عدالت گریزی نبود. همه رای ها یکسان بود. رای استاد ادکلن زده و فرنگ دیده ما با آن پیرزنی که در دورافتاده ترین روستاهای چابهار کیلومترها در بیابان بی آب و علف راه میرفت تا برای دو بز نحیفش علفی پیدا کند، یکی بود. و این عدالت برای خیلی ها درد داشت. آنقدر درد داشت که همه نقاب های خشگل زنده باد مخالف من»شان را می دردید تا به خشن ترین شکل ممکن عربده کشان لگدپرانی کنند.
فتنه به ما فهماند که مسئله اصلی جامعه ما نابرابری است، مسئله جنگ فقر و غنا است. مسئله ما ی نیست، فرهنگی هم نیست، مسئله اتفاقا کاملا اجتماعی است.
اگر نسل ما کنار خودش روی نیمکتهای زهواردررفته مدارس دولتی #فرزندان_مسئولین حکومتی را نمیدید و به خاطر این ندیدن بیگانگی اش با حکومت تشدید میشد، نسل کنونی – در پرتو رشد قارچ گونه مدارس غیرانتفاعی مثلا انقلابی (!) - نه تنها فرزندان حاکمان را کنار خود نمی بیند که حتی فرزندان بدنه اجتماعی حامی نظام را هم کنار خود نمی بیند!
این نسل به شکل عینی و وجودی خود را طبقه ای یکسره متفاوت از حاکمان و حامیانش می بیند. لذا در فرایندی طبیعی اگر ضدانقلاب نشود، حداقل صنمی با انقلابیون نخواهد داشت. چراکه انقلابیون را مردمانی مثل خود نمیداند. نمیداند چون انقلابیون مردم را مثل خود ندانسته اند و برای خود کلونی های خاص تعریف کرده اند!
اینگونه است که مدارس انقلابی، ضدانقلاب تولید میکنند!
در این شرایط عده ای خوشحال و خرسند گمان میکنند که با کار فرهنگی» و خرج های میلیاردی برای تولید کلیپ و فیلم و کتاب و. میتوانند مردم را نسبت به نظام خوشبین کنند!
عزیزان مشکل اجتماعی است نه فرهنگی. مشکل اجتماعی را با #کار_فرهنگی نمیتوان درمان کرد.
درباره این سایت